اسرار کتیبه ها
در شهرمیان من فراوانی بود
ارامش و اسایش و اسانی بود
پیشانی پیرمردهایش مثل
اسرار کتیبه های ایرانی بود
در شهرمیان من فراوانی بود
ارامش و اسایش و اسانی بود
پیشانی پیرمردهایش مثل
اسرار کتیبه های ایرانی بود
در شهرمیان من فراوانی بود
ارامش و اسایش و اسانی بود
پیشانی پیرمردهایش مثل
اسرار کتیبه های ایرانی بود
به روستای شهید پرور شهرمیان خوش امدید ؛ تعارف نیست ، تبلیغ و شعار نیست ، گلزار شهدای این روستا را که نگاه میکنی و جمعیت روزهای جنگ انرا را به حساب می اوری حیرت میکنی . حیرت از حماسه ی ادم هایی که چیزی جز رنج نصیبشان نبوده و جز درد در تقدیرشان نیست اما جگرگوشه های خود را در خاک سردگورستان سپرده اند تا امروز مردمی در ارامش و اسایش زندگی کنند . این از صفای مردم این دیار
ولی نامردی چرخ و نامردمی مردم روزگار ، این عروس جوان را که روزی سیراب از چشمه های زلال بود به بیوه زنی مبدل کرده است که ضجه های ان شب شلمزار را می خراشد بی خیال این روزگار تلخ بی خیال
نام تو دوباره در جهانم جان ریخت
در سفره ی آسمان من ایمان ریخت
جوشید چهل رود خروشان از خاک
از شهرمیان حماسه در ایران ریخت
شهرمیان روستایی در اغوش شلمزار ،جایی که من به دنیا امده ام شاید این روزها مثل من حال خوشی نداشته باشد دیگر سر سبز و خرم نباشد دیگر طراوت روزهای کودکی مرا نداشته باشد اما هنوز هم همان شهرمیان زادگاه و وطن من است
آغاز بلای فصل سردست عزیز
هیزم به تنش هزار درداست عزیز
این شهرمیان عروس بودست ولی
دنیا به کسی وفا نکردست عزیز
در خاطره ها چطور تصویر تو نیست
اندیشه ی هیچ ابر درگیر تو نیست
من امده ام کجاست زیبایی هات؟
ای شهرمیان بگو که تقصیر تو نیست
یک روز به وسعت خود دریا بود
از پنجره ها سادگیش پیدا بود
یک روز همین شهرمیان باور کن
معصوم ترین دهکده ی دنیا بود